سحر دلتنگی...
یا لطیف دیشب... از وقتی دایی شهابِ محبوبت آمد...با هم بالا و پایین پردید... و پیشنهاد استخر رفتن را با جان و دل خریدید... دیشب بعد از استخر.....و بازی با خاله کوثر و... از وقتِ خوابت گذشته بود... نزدیک سحر بود... رفتیم با هم بخوابیم...کنار هم...خواستم برایت قصه ی همان گرگ و بزغاله ها را مثل هر شب هزار بار تعریف کنم... تو امــــــــــــا دلِ پُری داشتی... این همه دلتنگی را جمع کردی....و دیشب سحر....مرا کُشتی.... دیشب وقت خواب ... _یکی بود...یکی نبود...غیر از .. _ مامان دِصه نَدوووو _چرا مامان؟ پس بخواب... _ نمیخوام بخوابم....مـــــــــــــامـــــــــان _چیه مامان عزیزم...خسته ای؟ _نه! تو بدی! _چرا ...