مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

سحر دلتنگی...

یا لطیف دیشب... از وقتی دایی شهابِ محبوبت آمد...با هم بالا و  پایین پردید... و پیشنهاد استخر رفتن را با جان و دل خریدید... دیشب بعد از استخر.....و بازی با خاله کوثر و... از وقتِ خوابت گذشته بود... نزدیک سحر بود... رفتیم با هم بخوابیم...کنار هم...خواستم برایت قصه ی همان گرگ و بزغاله ها را مثل هر شب هزار بار تعریف کنم... تو امــــــــــــا دلِ پُری داشتی... این همه دلتنگی را جمع کردی....و دیشب سحر....مرا کُشتی.... دیشب وقت خواب ... _یکی بود...یکی نبود...غیر از .. _ مامان دِصه نَدوووو _چرا مامان؟ پس بخواب... _ نمیخوام بخوابم....مـــــــــــــامـــــــــان _چیه مامان عزیزم...خسته ای؟ _نه! تو بدی! _چرا ...
30 تير 1392

مبین نفسٍ....

یا حق.... عزیزترینِ دنیای مادرانه ام... بازی جدیدی را چندماهی است اختراع کردی... و جرقه اش همان دلتنگی های همیشگی ات برای آنها که دوستشان داری بود... چقدر تو ریز بین و نکته سنجی..چقدر حواست جمع است....و ما چقدر خوش خیال!!!! اولین بار خودت گفتی....همه را....و من فقط خندیدم..عشق کردم ..بوسیدم دهان کوچک و نقلی ات را.... اینکه میدانی هرکس چه اصطلاحی را برایت بکار می برد.... و جدو و مامانی زهرا را که وقتی ازم پرسیدی...یادم نبود..و خودت گفتی.... فدای این همه دقت و مهربانی ات....من با تو چیزی کم ندارم..هیچ! میپرسی.... _مامان خاله بیدا چی میده؟؟ و بازی شروع میشود... این یعنی من یکی یکی بپرسم و تو جواب بدهی..و با هر جواب لب...
29 تير 1392

یادته؟!!!

یا ملک الحق المبین.... این روزها آنقــــــــــــــــدر... آنقدر چه؟؟ هیچ چیز نمیتواند وصفِ‌ این همه تازگی و کودکی و پاکی و شیرینی را به حق ادا کند... وقتی میگویی... _مامان یادته رفتیم پارک؟؟ یادته هلم دادی من خندیدم... _مامان یادته دریا بودیم من شنا تردم...عمه بشرا بود...یادته؟ _مامان یادته آ آ ی صادعی بستنی لباشتی خریدی برام.... _مامان یادته ... و من عشق میکنم با هر کلمه ای که از دهانت بیرون می آید...که چشمانت برق میزند گویی همین دم کنار دریایی....و چنان از لذتِ بستی لواشکی ات حرف میزنی...که دهانم آب می افتد...چنان ماهرانه پارک را مو به مو تعریف میکنی که گویی یکساعت پیش پارک بودیم...و..... این روزهــــــــــــ...
29 تير 1392

تلید مبین!

یاحق.. نمیدونم این عشق تو به کلید ربطی به تبلیغات کاندیدای محبوب و منتخب هجده میلیونی مردمی داره یا نه؟؟ دقیقا یک ماهه که کلید باز شدی... یعنی هروقت میری بیرون....عین آدم بزرگا باید دسته کلید دستت باشه... برای همین یه دسته کلید قدیمی پیدا کردم...و لقبِ کلیدهای مبین بهش دادم و خودمو راحت کردم... بگذریم که توی خونه روزی هزار بار گمش میکنی..من باید هزار بار پیداش کنم... با کلیدات میخوابی..دستشویی میری...بازی میکنی...و کاربردهای فراوانی داره... گاهی یاد شاه کلید دزدا میافتم.... اخه باهاش خونه و ماشین و موتور و اتاق و دستشویی و دوچرخه و....باز میکنی روشن میکنی میبندی... خلاصه شدی مبین کلیدی... اونم به زبون خودت...
20 تير 1392

26 ماه روشنی...

مِه بِه الله لَحمـنِ نَحیـــــم و تو با گفتن ناگهانیِ *بسم الله الرحمن الرحیم* قدم در بیست و شش ماهگی گذاشتی... ...وقتِ خواب...گفتمت مبین بخواب مامان.... گفتی: مه به الله نحیم... خوب شد تاریک بود...چشمانم پر از اشک شد... تکرار کردی: نه !!! مه به الله لحمن نحیم....یا حسین! و من هزار بار فدایت شدم..دل برایم نمانده... راستی که تو خــــوب ترین بنده ای...پاک روزگارم 26 ماهگی ات مبارک..روشنای زندگی...الله ی که اینقدر زیبا بر زبان می اوری اش نگهدارت باشد.... الحمدلله...شکرالله ...ماشاالله ...
20 تير 1392

روزه ی شیر مادر....

سبحـــــــــــــــــــــان المبــــــــــــــین  ١٠تیر..نمک آبرود...توکل برخدا کردم و شیر بیداری ات را تمــــــام کردم... همان شیرِ تدریجی که سه ماه بود کم و کم تر شده بود... که بالا و پایین داشتیم..کم و زیادش کردیم....که زمزمه های وابستگی می آمد... گفتم * مبین دیگه می می شیر نداره...ببین...تو همه اش رو خوردی و تمومش کردی...اگه بخوری شیر تلخ میاد تو دهنت بدت میاد...* و تو نخوردی...خودمان را آماده کرده بودیم...چهارنفری برای *جنگی با احساس*....امـــــــا تو روی ما را سفید کردی...صبوری ات سوغات همان *والعصر* ها ست جانم؟!!! بعد از ٥ قصه...مظلومانه خوابیدی... و این داستان ٩ شب ادامه داشت...هرشب روزمره هایمان را قصه ...
19 تير 1392

مثلا...

یا حق این روزها میگویی مثلا و ... این مثلن با مثلا های ما فرق دارد....کاربردش بیشتر است.... فدای این استفاده های کودکانه ات... _مامان جونم مثلا من نی نی ام...اووووو ووووه اوووو ووووه _مامان هدا مثلا من پلیسم تو بدو یلام دوربان! (تو بگو سلام قربان!) _مامانی مثلا من هاپو ام هاپ هاپ...دَزامو بنداز برام من رو زمین بخورم! (غذامو ) _مامانی جونم مثلا من دوربه ام میو میو ...بهم دوشت بده! (من گربه ام بهم گوشت بده) _مامان مثلا من آ آ ی دوتورم...بیا پیشم من آمپولت بسنم! _مثلا من آ آ شیرم....هاااام....نه نه..آ آ پَلَندم...یاااااه....نه نه تو پلند باش من دورَدم (پلنگ و گرگ) _مثلا بهم می می بده..یه ذره مامان! _مثلا مبین آب ...
17 تير 1392

سبز...آبی...مبین

بار سفر را بستیم... برای همان خطه ی سبزی که عطرِ هوایش مست ات میکند...آبی دریا....آرامت میکند... سفری پر خاطره و پر تجربه! هنوز هم با همان قاطعیت می گویم... تو بهترین همسفر دنیایی!!!! ..کوچکی اما همراه تر از هر بزرگ ... کودکی اما فهیم تر از هر عاقل ....من که به تو ایمان داشتم مثل همیشه.... برای همسفرهایمان جالب بود... مبین ... سفر را تو خاطره انگیز کردی... ماشین و جاده و مسیرِ سبزش ، شیطنت ها و جنب و جوشِ‌ پسرانه ی تو  ، این رفت و آمدِ مکرر به عقب و جلو...آبمیوه را ریختن ...تخمه را ورانه کردن...فلش را کشیدن...تا نیمه از پنجره بیرون رفتن....جشنی که با هر تونل برپا میکردی...و بازی هایی که اختراع میکردی تا حوصله...
17 تير 1392

یا ابورفرس...

لاحول ولاقوه الابالله... همدمِ همیشگیِ مادر به دنبال کارهایم میروم...همینکه سطلِ اب را کفِ اشپزخانه می ریزم....تو پیدایت می شود... محکم میگویم: اینجا رو میخوام بشورم...لیز شده...مراقب باش ...نیا تو تا من کارم تموم بشه. فقط نگاهم میکنی...از وقتی بابایی موهایت را کوتاه کرده هر بار نگاهت میکنم دلم ضعف میرود پسر! برمیگردم تا تی را بردارم.... صدای افتادنت ...و یا ابوالفضلِ همیشگی من....سکوت  را می شکند. بلندت میکنم...پوشک نداری و ضربه کمی اذیتت کرد....روی اپن می نشانمت..بوسه و نوازشم آرامت میکند... بستنی پرتقالی مهمانت میکنم....و دوباره مشغول می شوم... پایم لیز میخورد....خودم را کنترل میکنم ؛ این بار صدای تو م...
14 تير 1392

ایستخ...

یاحق... دلم میخواست با هم اولین استخر رفتن ات رو تجربه کنیم... همراه نداشتم...این هم از تنهایی! حمام و آب بازی آن روز هم خوب بود....امـــــا دلم استخر میخواست... بابا که آمد... این اولین را به بابایی سپردیم.... و تو اولین استخر زندگی ات را با بابایی رفتی... خودم ساکِ ورزشی مشکی تان را بستم...وسایلِ بابا که مثل همیشه سرجای خودش بود. برای تو...یه شورتِ نارنجیِ کش دار ، یه کلاه بنفش ، حوله ی آبی ، دمپایی ماشینی ، جلیقه ی نجاتِ یه وجبی ، یه ظرف سوپ ، سیب زمینی سرخ شده ، و دلِ حسودِ مادرانه ام را گذاشتم....و زیپ اش را بستم... رفتید و من همان پستِ سفر را نوشتم....دلم تنگت بود و هزار تصویرِ استخری از تو می ساخت...!!! فدای...
14 تير 1392